لطفا قبل از مشاهده ی خلاصه ی این قسمت روی بنر
تبلیغاتی زیر کلیک کنید
جومانگ و سه نخاله فرار میکنن تا اینکه از دید
سربازهای هان پنهان میشن
جومانگ که دلش واسه مردم پناهنده میسوزه تصمیم
میگیره ا ونا رو نجات بده
برای همین شبانه به سربازها حمله میکنن و باهنر
تیر اندازی جومانگ ، موفق میشن سربازها رو بکشن و
پناهنده رو ببرن
حاکم هیون تو وقتی میفهمه که سربازهاش کشته شدن و
پناهنده ها هم فراری، دستور میده یه عده سرباز
دیگه برن دنبالشون
سو و بقیه سربازها رو میبینن و میفهمن یه اتفاق
مهمی باید افتاده باشه .سویونگ علت اومدنشون به
هیون تو و نقشه یون تابال رو میپرسه که سو میکه من
خودم هم خبر ندارم ددی میخواد چیکار کنه
فرمانده جنگی میاد و فرماندار هیون تو یه استقبال
گرمی ازش میکنه و پارتی رو راه میندازن
توی پارتی فرماندار مسئله فرستادن اهنگر به بویو
رو مطرح میکنه
دائه سو میره ملاقات فرمانده که اون اوکی شدن
فرستادن اهنگر ها رو به شاهزاده میده
دائه سو داره از ذوق میمیره که یه دفعه دختر شاه
پریون از در میاد تو و چایی میاره
حاکم میکه این دختر من یونگ سو هست
خلاصه میگن عروس داماد برن بیرون باهم سنگ هاشون
رو وابکنن
دختر حاکم میگه اگر چه بابام برای این تصمیم از من
نظر نخواست ولی الان که دیدمت ازت خوشم میاد و با
کلاسی و اینا
دائه سو هم هر از گاهی یه نیمچه نگاهی به دختره
میکنه
دختره که زیادی جلو رفته میگه بابات با عروسیمون
موافقت میکنه؟! شاهزاده میگه اگرچه بابای جفتمون
بچگی هاشون باهم دوست بودن اما الان با هم دشمنن
ولی من روی قولم هستم
نارو از شاهزاد ه میپرسه تو واقعا میخوای این
دختره رو بگیری؟ دائه سو در کمال وقاحت میگه ،
واسه من که میخوام شاه بویو بشم مهم نیست که 10 تا
صیغه داشته باشم من در اصل حواسم پیش سو هست
توی جلسه یون تابال، اون هدفش رو از این سفر میگه
و همه میفهمن که میخواد فوت و فن ساخت اسلحه ها رو
از هان یاد بگیره یا به اصطلاح خودش بخره
کاهن بزرگ مراسم ا جرا میکنه تا اون اتفاقات بدی
که در کشور افتادده بود(مثل همون چشمه که ابش خونی
بود) از بین بره ، حتی ملکه هم شرکت میکنه
اخر مراسم ، کاهن میگه اوضاع خیلی خطریه من هر
کاری میتونستم کردم اما باید یه نفر باشه که کنترل
این اوضاع رو در دست بگیره مثل یومیول!!!!!!!!
ملکه از ندیمه اش میخواد بره همون کسی که قصه گو
بود رو بیاره(توی قسمت های اول ملکه یوهوا رو دعوت
کرد و یه نفر هم اورده بود گفت میخوام این برامون
قصه بگه اون طرف هم جریان عاشق شدن یوهوا و هائه
موسو رو گفت)ندیمه برمیگرده و میگه که شاه اونو
کشته
ملکه میدوه میره پیش شاه چغولی کردن که چرااین
یارو مرده.....شاه میگه ها چیه؟ چی میگی؟ ملکه هم
نه زیر میذاره نه رو میگه شایع شده بود که جومانگ
بچه شما نیست و بچه هائه موسو هست ....شاه میپره
وسط حرفشو میگه جومانگ پسر منه و از این به بعد
اگه کسی درباره این موضوع حرف بزنه میکشمش
سوریانگ و اون دختره که جز اعجوبه ها بود پیش
یوهوا میرن و سوریانگ میگه
حتی یومیول به قدرت این بچه پی برده بود گوش کن چی
میگه.دختره هم میگه جومانگ نباید در بویو باشه اگه
باشه کشته میشه!
پناهنده ها باید از منطقه هیون تو خارج بشن تا
اسیبی نبینن به همین دلیل جومانگ پیشنهاد میکنه که
هیوپ مردم رو ببره و خودش و ماری و اویی ته مونده
سربازها رو سر به نیست کنن
بازم با سربازها برخورد میکنن که جومانگ ترتیب
اونا رو هم میده، امار کشته های هیون تو میزنه
بالا
یون تابال میره دیدن حاکم، حاکم میگه این همه
ابریشم گرونی که واسه من فرستادی برای چی بود؟ یون
میگه در عوضش بذارین من با فرمانده جنگ یه ملاقات
بکنم
تو ی حیاط قصر، دختر حاکم از جلوی سو رد میشه،
همون موقع محافظ میاد و به سو میگه که دائه سو هم
توی هیون تو هست، اونا بهش شک میکنن که چرا دائه
سو اینجاست و شاهزاده بویو ا ینجا چیکار میکنه
دیدار برگزارمیشه ویون به فرمانده جنگی پیشنهاد
میکنه که هنر اهنگری ات و سلاح ساختنت رو به ما
بفروش
فرمانده عصبانی میشه و میگه برای چی بدون اینکه از
قبل به من بگین جلسه معامله راه انداختین
فرماندار هم از دست یون ناراحت میشه و لی یون میگه
تو ا ین معامله رو واسه ما جوش بده حق کمیسیونت
بامن کاری میکنم که هم از لحاظ مادی سود کنی هم
اینکه در اسلحه و تدارکات نظامی قوی بشی
نارو یون تابال و سو رو د ر خیابان میبینه و به
دائه سو گزارش میده
دوچی که خیلی دلش میخواد یه بلایی سر یون و گروهش
بیاره میفهمه که چند روزه همشون ا ز بویو رفتن ،
همو ن موقع منگول هم میاد و به دوچی میگه من دیگه
نمیتونم با داداشم رقابت کنم فایده ای نداره
دوچی که میخواد با یه تیر 22تا نشونه بزنه، میگه
ببین ،جومانگ با کمک یون تابال کوه نمک کشف کرد،
برادرت هم اخبار رو ا زاون میگرفت، تو باید یون تا
بال رو نابود کنی تا داداشت هم ضعیف بشه
خلاصه میریزن خونه یون و تمام اسنادشون رو
برمیدارن هر چی خواهر یون اصرار میکنه شاهزاده
میگه من شنیدم یه جاسوس تو گروه شماست باید بررسی
بشه
بین همه او ن اسناد ، نامه اومدن فرمانده جنگی به
هیون تو رو پیدا میکنه و همین رو به شاه به عنوان
خیانت گزارش میده ، شاه عصبانی میشه و میگه یون رو
بیارین پیش من که بهش میگن رفته هیون تو
بازم
جومانگ با سربازها درگیر میشه
دائه سو با حاکم در حال صحبتن که فرماندار میگه
دخمرم خیلی از تو خوشش اومده ، دائه سو هم واسه
اینکه کم نیاره میگه به خوشکلی دختر شما دختری تو
کشور ما نیست!!!!!
بین صحبتها شون بازم سربازه میاد و میگه یه چندنفر
که قوی هیکل بودن و مهارتهاشون خوب بوده دمار
سربازها مون رو دراوردن
دائه سو شک میکنه
تو ی شهر جومانگ و اون دوتا ، هیوپ رو میبینن و
میرن باهم مشر....بخورن، جومانگ بهشون م یگه اگه
من میتونستم دوچی رو بکشم و بویونگ رونجات بدم اما
دلیل من از انصراف این بود که نمیدونستم اگه ولی
عهد شدم میخوام چیکار کنم، اما الان میدونم
همون موقع نوکر یون و سو یونگ اونا رو میبینن و
چومانگ رو میبرن پیش سو
جومانگ جریان ازاد کردن پناهنده ها رو براش میگه
سو هم خودش رو لوس میکنه و میگه تورو به خدا
مواظبت خودت باش
دائه سو که میفهمه سو در هیون تو هست میره سراغش
جومانگ و سو دارن با هم دل و قلوه رد و بدل میکنن
که جومانگ حلقه رو توی دست سو میبینه و دلش ضعف
میره!
همون وقت هم خروس بی محل میاد تو!
خلاصه بین اون و جومانگ سر هیون تو اومدن دعوا
میشه .جومانگ میگه هروقت مملکت ما مشکل داشت تو به
جای کمک توی هیون تو بودی، دائه هم میگه تو چیکار
د اری ؟ و پامیشه میره
دائه سو به سربازه خبر میده اونی که به نیروهای
شما حمله کرده چومانگه
و یک صحنه عاشقانه بی توضیح!
این دوتا توی حسن که ماری میاد و میگه به اینجا
حمله شد، سو میگه از درپشتی که اصطبل هست برین اما
اونجا هم سربازها هستن و درگیری پیش م یاد
دائه سو با اهنگر ها میره بویو، شاه دستور میده
اهنگرها کارشون رو شروع کنن،
اهنگره به ساخته های موپالمو میخنده
اهنکرها ها شرط میکنن که وقتی کار میکنن کسی
نزدیکشون نباشه
موپالمو از غصه در حال دق کردنه
نگهبان بهش میگه بیا دزدکی
بریم ازشون یاد بگیریم چطوری میسازن
فردا شمشیرهای جدید ساخته میشه و شاه خودش اونا رو
تست میکنه و میبینه همشون نمیشکنن
جومانگ یه بار دیگه به تپه ای که با هائه موسو درش
بود میره موقع برگشت به بویو
به اون سه تا میگه که من پسر ژنرال هائه موسو هستم
و الان که دارم میرم به بویو به عنوان شاهزاده
بویو نمیرم
به عنوان یک دالمی میرم اونا هم قول میدن تا اخرش
باهاش باشن
|