دیدیم که جومونگ و اویی ،
ورود تسو به هیون تو رو دیدن و حس فضولی
اونا رو کشت تا بفهمن تسو توی هیون تو چی
کار داره
تسو وارد قصر هیون تو میشه و
پدر زنش یه استقبال گرمی ازش می کنه و به
سولان میگه رنگت پریده بابا ،
اونم میگه ماله خورشت دل
ضعفه ای هست که خوردم
، چیزی
نسیت خوب میشه
تسه وارد قصر میشه و
فرماندار کم کم نیات پلیدش رو رو می کنه و
همه چی برای محک زدن تسو آماده می شه
فرماندار به تسو خبر میده که سوسانو
تونسته گیر رو تصرف کنه و ما باید هر طوری
که هست به جولبون فلک زده حمله کنیم تا
بلکه این ابروی از دست رفته برگرده
واسه همین تو باید با من و
ارتش هان یکی بشی و توی جنگ شرکت کنی
سولان کلی قربون صدقه باباش
میره که دیگه فکر بهتر از این نمیشه و
بابام ایکیو سان هست و از این حرفا
تسو مدام فکر می کنه و قدم
اهسته میزنه که چی کار کنم و چکار نکم که
سولان بهش میگه از این فرصتی که ددی من
بهت داده استفاده کن وگرنه بیچاره میشی
تسو میگه من بلا نسبت
شاهزاده بویو هستم و واسه ما قباهت داره
که بخواهیم توی
ارتش
هان فرمانده بشیم دختره میگه اگه کغزت به
اندازه نخود نبود می فهمیدی که بویو و شاه
بویو تو رو ول کردن
تسو بعد کلی فکر به این
نتیجه می رسه که نمی تونه به بویو خیانت
کنه و به فرماندار هم اعلام می کنه این تن
بمیره بیخیال ما شو
اون بيرون قصربو به نارو
مي گه اگه تسو بره به ارتش هان و شاه
خيانت كنه منم از ارتش مي رم
. همينتور كه
با هم چونه مي زنند نارو جومونگ رو
توي خيابون مي بينه . و سريع ميره و همه
چيزو دست تسو مي ذاره كه بيا دسته گل رو
تحويل بگير . اين صحنه خيلي قشنگه .
تسو با سربازا كه با يك ريتم موسيقي متن
همخواني داره توي خيابوني كه به سمت
مسافرخانه ي جومونگ حركت مي كنن .
از اونجايي كه فضولي
عاقبت خوبي نداره جومونگ و اويي توي
محاصره ي سربازهاي تسو گير مي كنن و مجبور
مي شن بجنگند
.
خلاصه مبارزه شروع ميشه و
تسو و سربازها هر چي زور مي زنند نمي
تونند اين دو تا رو بگيرند و اونا هم مي
زنند به چاك
جومونگ دستور مي دن كه
برن به
بويو
توي بويو قحطي بيداد مي
كنه و مردم تا يك ذره گندم مي بينند
حمله مي كنند و ميريزن سر هم
جومونگ از اين منظره
ناراحت مي شه و با اويي مي رن كافي شاژ تا
احتمالا يك كافه گلاسه اي بخورند
طرف اول مي گه كافه گلاسه
نداريم (منظور همون شرابه) مي گه شاه قدقن
كرده و هيچكي نبايد بخوره ولي تا چشمش به
سكه مي افته بالاخره جور ميكنه و براششون
مياره
اويي و جومونگ تا مي
تونند از اون ياروي اطلاعات كسب مي كنند و
مي فهمند زن و مادر جومونگ به شدت توي قصر
كنترل مي شن . اويي طاقت نمي ياره و
به جومونگ مي گه بريم آزادشون كنيم ولي
جومونگ مي گه الان وقتش
نيست
توي قصر بويو هم يه سويا
براي اينكه يوري اسم باباش يادش نره هي
ازش مي ژرسه بابات كيه و اونم از مجبوري
ميگه جومونگ البته صداش جالبه و جالب هم
تلفظ مي كنه
يك روز
شاه سرزده ميره پيش مائورينگ و بهش ميگه
بلانسبت توي كاهن اعظم اين مملكتي يك راهب
هست كه خودشو گم و گور كرده و همه مي گن
آينده رو پيشگويي مي كنه . اونو برام پيدا
كن .
مائورينگ
مي گه والا تا حالا كسي اين زن را نديده و
ميگن توي فلان كوه . خودت بگر و پيداش كن
شاه
همينطور كه داره مي ره دنباله اون ياروه
يوها سر ميرسه و از شاه التماس ميكنه كه
بزارن يه سويا و يوري برن پيش جومونگ .
شاه هم هزار بهانه مياره و ميگه فعلا نمي
شه و هر وقت كه صلاح باشه خودنم اين كار
رو مي كنم
يو ها هم
كه مي بينه از شاه بخاري بالا نمي ياد
خودش دست به كار مي شه و به فكر نقشه هاي
شوم ميفته . و اما جومونگ هم دست از فضولي
بر نمي داره و هي اين ور و اون ور سرك مي
كشه . و آخرش كه مي فهمه شاه رفته
اونم بر مي گرده .
شاه هم
تمام كوه ها و حتي زير علفارو هم دنبال
اون زنكه مي گرده
. هيچ كس اجازه ي
رفتن به غار رو نداره به جز شاه كه
نژتنهايي وارد غار مي شه . راهبه بهش ميگه
نگران قحطي كشور نباش چون به زودي تموم
ميشه ولي نگران اين باش كه يك نفر مياد
بنياد بويو رو نابود مي كنه و اون وارث
كمان مقدس (دامول) است و بعدشم از جاي شاه
مي ره و غيب مي شه . فكر كنم از اون
كاهناي خوبه
سوسانو و
باباش براي اينكه بتونند استقلال گيه رو
رو حفظ كنند سربازا رو آموزش مي دن و
سرباز مي خرند . پسر عمه ي سوسانو
براي اينكه ظلم مادرشو جبران كنه توي
سربازا وارد مي شه و مادرش هرچي تلاش مي
كنه اونو بياره بيرون نمي تونه
تسو هم
با خفت تمام از هيون تو بر مي گرده و وارد
قصر بويو مي شه و همه ماستاشونو كيسه مي
كنند كه تسو برگشته . ملكه به شدت از تسو
طرفداري مي كنه و قربون صدقه اش ميشه
خبر
برگشتن تسو به يونگ پو هم ميرسه و ميگه
اينم مثل بختك روي سر من خراب شده و ديگه
من وليعهد نمي شم . و راهي مي شه تا با
داداش جونش ملاقات كنه . وقتي تسو رو مي
بينه بهش مي گه چقدر دلم واست تنگ شده .
تسو هم ميگه آره جون خودت واسه ي همين
نيامدي حتي منو ببيني .يونگ پو لال مي شه
.
كسي كه انجا زياد دست و پاشو جمع مي كنه
و ميره ديدن تسو نخست وزيره . تسو هم مي
گه وقتي به قدرت برسم اولين كسي كه پدرشو
در ميارم تويي
تسو به
حضور ابجي (باباش ) مي رسه و تقاضاي بخشش
مي كنه و مي گه غلط كردم (جون عمه اش)
شاه مي
گه كي گفته بي اجازه ي من تبعيدو ترك كني
و بياي اينجا
تسو مي
گه به جاش برات فضولي يا همون جاسوسي كرده
و هان قراره به جولبون حملاه كنه .
يوها هم كه ول كن نيست و بازم از شاه مي
خواد يه سويا و يوري رو بفرسته جاي جومونگ
و نظر شاه رو هم خودتون مي دونيد
و اما
اون ور مودوك كه عاشق موسونگ بود عاشق
موگول ميشه و هديه به هم مي دن و موسونگ
هم مثل ماهي تو روغن جليز و وليز ميكنه
ارتش
دامول موفق ميشه بمب دودي پيشرفته درست
كنه كه وقتي توي آتيش مي اندازند دودي مي
كنه ها
سوسانو
هم كه مي دونه رييس بيروا با قدرت هرچه
تمام تر بهشون حمله مي كنه سايونگ رو
پيش جومونگ مي فرسته تا بدونند بالاخره
نظرش چيه
.
جومونگ
سر راهش ميره به همون كوهستاني كه با تسو
و يونگ پو رفته بود و به صحنه ي افتادن
توي گرداب و نجاتش توسط سوسانو فكر مي كنه
. جومونگ و اويي وارد غار مي شن و جومونگ
كمان دامول رو كه قبلا شكسته بود رو بر مي
داره و يهو همون راهبه ظاهر مي شه